ای امید نا امیدی های من

بر تن خورشید می پیچد به ناز 
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان های روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می شکد از بام و در
شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 19 اسفند 1390برچسب:فریدون مشیری, | 12:8 | نویسنده : |

از صدای سخن عشق

 

زمان نمی گذرد

عمر ره نمی سپرد

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است

نه شب هست و نه جمعه

نه پار و پیرار است

جوان و پیر کدام است،زود و دیر کدام؟

اگر هنوز جوان مانده ای بدان معناست

که عشق را به زوایای جان صلا زده ای

ملال پیری اگر می کشد تو را،پیداست

که زیر سیلی تکرار

دست و پا زده ای...

زمان نمی گذرد

صدای ساعت شماطه،بانگ تکرار است

خوشا به حال کسی که

لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است!

 

 

یاد و کنار

روزهایی که بی تو می گذرد

گر چه با یاد توست ثانیه هاش

آرزو باز می کشد فریاد

در کنار تو می گذشت ای کاش...



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:فریدون مشیری, | 9:2 | نویسنده : |

بهترین بهترین من

زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و كبود
با بنفشه ها نشسته ام
سال هاي سال
صبح هاي زود
در كنار چشمه ي سحر
سر نهاد ه روي شانه هاي يكد گر
گيسوان خيس شان به دست باد
چهره ها نهفته درپناه سايه هاي شرم
رنگ ها شكفته د رزلال عطر هاي گرم
مي طراود از سكوت دلپذ يرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود!


مخمل نگاه اين بنفشه ها
مي برد مرا سبكتر از نسيم
از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو

كه رسته در كنار هم
زرد و نيلي و بنفش
سبزو آبي و كبود
با همان سكوت شرمگين
با همان ترانه و عطر ها
بهترين هر چه بود و هست
بهترين هر چه هست و بود!
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترين بهشت ها گذشته ام
من به بهترين بهارها رسيدهام


اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من!
لحظه هاي هستي ام از تو پر شده ست ،آه!
در تمام روز،در تمام شب،در تمام هفته،در تمام ماه
در فضاي خانه،كوچه، راه
در هوا، زمين ،درخت،سبزه،آب
در خطوط در هم كتاب
در ديار نيلگون خواب!

اي جدايي تو بهترين بهانه ي گريستن!
بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسيده ام

اي نوازش تو بهترين اميد زيستن!
در كنار تو من ز اوج لذتي نگفتني گذشته ام


در بنفشه زار چشم تو
برگ هاي زرد و نيلي و بنفش
عطر هاي سبز و آبي و كبود
نغمه هاي ناشنيده ساز مي كنند
بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها!
روي مخمل لطيف گونه هات
غنچه ها ي رنگ رنگ ناز
برگ هاي تازه تازهساز مي كنند
بهتر از تمام رنگ ها و راز ها!


خوب ِخوبِ نازنين من!
نام تو مرا هميشه مست مي كند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر هاي ناب!
نام تو اگرچه بهترين سرود زندگي است
من تو را به خلوت خدايي خيال خود
بهترينِِِِ ِبهترين ِمن خطاب مي كنم!
بهترينِ بهترنِ من! 

 

 

چراغی در افق

به پیش روی من، تا چشم یاری می كند، دریاست !
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست !
*****
خروش موج، با من می كند نجوا،
كه : - « هر كس دل به دریا زد رهائی یافت !
كه هر كس دل به دریا زد رهائی یافت ... »
*****
مرا آن دل كه بر دریا زنم، نیست !
ز پا این بند خونین بر كنم نیست ،
امید آنكه جان خسته ام را ،
به آن نادیده ساحل افكنم نیست



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 7 بهمن 1390برچسب:فریدون مشیری, | 16:57 | نویسنده : |

دیگری در من

پشت اين نقاب خنده

پشت اين نگاه شاد

چهره ي خموش مرد ديگريست

مرد ديگري که سالهاي سال

در سکوت انزواي محض

بي اميد بي اميد بي اميد زيست

مرد ديگري که پشت اين نقاب خنده

هر زمان به هر بهانه

با تمام قلب خود گريست

...

مرد ديگري نشسته پشت اين نقاب شاد

مرد ديگري که روي شانه هاي خسته اش

کوهي از شکنجه هاي نا رواست

مرد خسته اي که ديدگان او

قصه گوي قصه هاي بي صداست

پشت ابن نقاب خنده

بانگ تازيانه ميرسد به گوش :

صبر , صبر , صبر , صبر

وز شيارهاي سرخ

خون تازه ميچکد هميشه

روي گونه هاي اين تکيده ي خويش

....

مرد ديگري نشسته , پشت اين نقاب خنده

با نگاه غوطه ور ميان اشک

با دلي فشرده در ميان مشت

خنجري شکسته در ميان سينه

خنجري نشسته در ميان پشت

...

کاش ميشد از ميان اين ستارگان کور

سوي کهکشان ديگري فرار کرد

با که گويم اين سخن که درد ديگريست

از مصاف خود گريختن

وين همه شرنگ گونه گونه را

مثل آب خوش به کام خويش ريختن

اي کرانه هاي جاودانه نا پديد

اين شکسته ي صبور را

در کجا پناه ميدهيد؟

پشت اين نقاب، مرد ديگريست

همواره تویی

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می‌خواندم از لایتناهی

 

آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

 

امواج نوای تو به من می‌رسد از دور

دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی

 

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان

خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

 

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

 

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی هر چه تو گویی و تو خواهی



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 7 بهمن 1390برچسب:فریدون مشیری, | 11:12 | نویسنده : |

کوچه

 

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم


تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

بیگانه

غم آمده غم آمده، انگشت بر در می زند

هر ضربه ی انگشت او بر سینه خنجر می زند

ای دل بکش یا کشته شو، غم را در ای جا ره مده

گر غم در اینجا پا نهد، آتش به جان در می زند

از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا؟

غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می زند!



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 7 بهمن 1390برچسب:فریدون مشیری, | 10:14 | نویسنده : |
صفحه قبل 1 صفحه بعد